فاطمه ساداتفاطمه سادات، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

فاطمه سادات ضربان زندگیمون

بلاخره تموم شد

سلام گلکم خب بعد از دو هفته تاخیر دیگه میخوام مامان منظمی باشم و زود به زود پست بذارم اول از همه بگم از تموم شدن امتحاناتم که  چهارشنبه تموم شد تو این دو هفته یه کم اذیت شدم .آخه موقع درس خوندن مجبور بودم تو رو ببرم پیش زندایی یا اون بیا خونمون تا ازت مراقبت کنه دو بار هم بردمت پیش دختر خالم یعنی عزت تا با فاطمه زهرا که خیلی دوست داره ،بازی کنی   و اینجوری من بتونم تو خونه درس بخونم.و جاهای دیگه ...اما بعضی مواقع دلم شور میزد و نگرانت بودم که نکنه خدایی نکرده یه چیزیت بشه ،یه بارهم وقتی ازم دور شدی زدم زیر گریه   نمیدونم چرا .   گاهی اوقات هم میشد که کسی نبود ازت نگهداری کنه و مجبور بودم ...
29 خرداد 1394

شروع امتحانات دانشگاهم

سلام عشق مامان  ببخش که دیر اومدم البته الآن هم خیلی عجله دارم آخه 16 خرداد ماه امتحانات مامانی شروع میشه نمیدونم یه اتفاق خوب بگم یا بد هم افتاده اونم اینکه مادر جون 15 خرداد یعنی فردا عازم مشهد مقدس هستش یه طرف خوشحالم که مادر جونی داره میره زیارت امام رضا از طرف دیگه هم نگران امتحاناتم هستم آخه من برنامه ریزی کرده بودم که موقع درس خوندن  شما رو ببرم پیش مادرجونی تا بتونم خوب درس بخونم ولی خب نشد البته تو این یه هفته دارم  تمام تلاشم رو میکنم تا یه تیکه از درسام رو بخونم که خدا رو شکر تقریبا موفق شدم تا یادم نرفته اینم بگم که دوشنبه گذشته مامانی عصمت و بابا سید رفتن کربلا ی معلی خوش به حالشون ...
14 خرداد 1394

استخوون بندی بدن دختر من

سلام دختر گلم چند هفته ای بود که موقع راه رفتنت تعادلت رو از دست میدادی و میخوردی زمین و بعدشم به من نگاه میکردی و ناله میکردی یا بیشتر اوقات گریه میکردی این زمین خوردنات منو خیلی نگران کرده بود خیلیا میگفتن این زمین خوردن طبیعیه ولی شما از حد متعارف گذشته بودی خیلی میخوردی زمین اشتهات هم کم شده بود و مسیله وزنت منو خیلی اذیت میکرد برا همین به پیشنهاد بابایی قرار شد  ببریمت دکتر یکشنبه 3خرداد من بعد از کلاس اولیم تو دانشگاه مستقیم  اومدم بیمارستان بابایی هم از اون طرف شما رو از خونه مامان جون آوردن بیمارستان اونروز دکتر خیلی دیر اومد برا همین منم مجبور شدم کلاس بعدیم رو نرم که اونم فدا یه تار موی دخترم...
6 خرداد 1394
1